my heart is broken

my heart is broken

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 43
بازدید کل : 16906
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



یه روز قشنگ

سلام دوستای خوبم... از اینکه وب منو مطالعه میکنید و سعی در ابراز هم دردی و همراهی میکنید بی نهایت ممنونم....

دوشنبه شب  با محمدرضا تلفنی حرف زدم  گفت سه چهار روز دیگه کارش مونده تا انجام بشه...آخرش هم مثل بچه کوچولو ها جفتمون زدیم زیر گریه...من دیگه طاقت نداشتم اینقدر ازش دور باشم...سخته خوب...من ایران.. اون فرانسه... . خیلی واسم سخت بود..

گفتم محمد تو رو خدا بیا من دلم واست خیلی تنگ شده..

گفت  مانیا من ،  خودم دارم از دلتنگی میمیرم اما نمیشه.... باید حداقل چهار روز دیگه بمونم..

منم مجبور بودم تا قبول کنم... آخرشم کلی باهام شوخی کرد تا اشکم قطع بشه و بخندم..

بعد از کلی دلداری دادن ..خلا صه بعد از نیم ساعت قطع کرد... تازه قول گرفتم ازش که بیشتر از سه روز طول نکشه...وفردا  بعد از ظهر دوباره زنگ بزنه....صبح ساعت هشت با کلی ناراحتی آماده شدم تا برم کلاس...

محمد کلی سفارم کرده بود که خوب درسامو بخونم...اما من دریغ از یه کلمه درس خوندن آماده ی رفتن به دانشگاه شدم...

امتحان داشتم... هیچی نخونده بودم..

با قیافه ی ناراحت رفتم  دنبال سارینا اونم آماده بود و ایستاده بود جلوی خونشون...

با هم رفتیم دانشگاه ..توی راه  سارینا کلی از دیروز که هم دیگه رو ندید ه بودیم حرف زد...من فقط تایید کردم و با آره و خواب جوابشو دادم..آخه نای صحبت کردن نداشتم...(هی خدا..این سارینا هم که تند تند حرف میزنه..)بعد از اینکه سارینا  تمام وقت دیروز رو ام تعریف کرد...یادش افتاد که محمدی هم وجود داره... پرسید محمدرضا چطوره؟خبری ازش نیست؟زنگ نمیزنه؟گفتم چرا الان باهاش حرف زدم ...گفت ای بی معرفت به من سه روزه زنگ نزده..دلم هواشو کرد...کجاست آخه؟ کی میاد؟چرا دیر کرد؟کاراش اونور تموم نشده؟

گفتم سارینا کدوماشونو جواب بدم؟صبر کن دو دقیقه..بعد هم  ناراحت نباش آجی اون به مامانش هم زنگ نزده... همه اش کار داره..بهش میگم بهت زنگ بزنه

گفت ببخشید حالا... چرا تو اینطوری هستی؟؟؟

اینو که شنیدم نتونستم جایی رو ببینم .. اشک تو چشام حلقه زد.. ماشین و به سمت کنار خیابون هدایت کدم و ایستادم...سارینا رو بغل کردم و هق هق زدم زیر گریه..

بیچاره مونده بود چکار کنه...اما منم دیگه طاقتم سر اومده بود...نمیتونستم بد باشم و طبق معمول بریزم تو خود و بخندم تا به اطرافیانم بد نگذره..

سارینا گفت: مانیا دیوونه شدی؟؟چه مرگته؟ خدا شفات بده ایشالله...واسش گفتم که تا محمد بیاد یه هفته دیگه طول میکشه..

گفت این پسره چرا این کارا رو میکنه؟ مگه چکار داره اونجا آخه؟چقدر تاریخ برگشتنش رو عقب می اندازه...

منم که چند روز بود این جمله اذیتم میکرد  بلاخره به زبون آوردمش...و گفتم ساری نکنه محمد اونجا بهم خیانت کنه؟آخه چرا این قدر عقب می اندازه؟ مگه چند تا امضا و یه مهر گرفتن چقدر کار داره؟

گفت :این فکرا رو نکن دیونه محمد کجا میتونه بهتر از تو پیدا کنه؟

با هق هق گفتم : اونجا....حالا که بر نمیگرده.. داره یه هفته یه هفته عقب می اندازه تا یه دفعه بگه من دیگه نمیام...

گفت از این فکرا نکن..تو هزار بار امتحانش کردی اونم  از همه ی امتحانا پیروز بیرون آمده... مگه اینطور نبود؟

گفتم :چرا... من بهش اعتماد دارم ولی اگه شیطون گولش بزنه چی؟

گفت : خیالت راحت..

با این حرفا یه کم سبک شدم .

حرکت کردم و رفتیم دانشگاه.. شانص آوردم استاد خدام نیومده بود و کلاس ما هم لغو ....امتحان هم کنسلبچه ها پیشنهاد دادن بریم یه جایی دور از شهر..من گفتم بریم بنه کوه.(یه جایی در گرمساره که رود دائمی حبله رود هست و دور تا دورش کوهه) سعی کردم خوشحال باشم و اونا رو هم مثل خودم ناراحت نکنم...ناهار رو هم آرش و حمیدرضاو علیرضا درست کردن و همونجا خوردیم.. با اینکه محمد نبود بهم خوش گذشت.. کم کم داشت فراموشم میشد محمد..نزدیک ساعت پنج بود که گوشیم زنگ خورد.. شماره ی محمد  بود... جیغ زدم بچه ها محمد...

اول فکر کردم از فرانسه است .. آخه شماره رو نگاه نکردم فقط اسمشو دیدم که ذخیره کرده بودم...

آرش ادای منو در آورد و با لهجه گفت بچه ها محمدرضاستتت..واااای...بیایییین...مانیا رو بگیرین.

سریع جواب دادم..آنتن هم نداشتم اما به زور صدا اومد.. صدای یه دختر بود.. دست و پام سست شده بود یعد از یه کم فکر کردن فهمیدم خواهر محمده که با گوشی محمد زنگ میزنه...گفتم: منا  تویی؟

گفت توقع داشتی محمد باشه؟گوشی خودم خراب شده با گوشی محمد زنگ زدم...گفتم مگه دسته تو بود گوشیش؟گفت انگار تو داری میشی خواهر شوهر من ها؟؟؟و بعدش  کلی خندید...گفتم:نه عزیزم هول شدم با شماره ی محمد یه دختر زنگ زد...گفت حوصله ام سر رفته کجایی بیام پیشت؟ گفتم با بچه ها آمدیم بنه کوه.. گفت :چشم داداشم روشن.. تنها تنها میری گردش؟؟

گفتم : به داداشت که اونجا بد نمیگذره؟سفر به تنش چسبیده نمیخواد بیاد..

گفت: اون همینه از یه جا خوشش بیاد اونجا میچسبه..الان با یه ارنش نمیتونی محمدرضا رو بکشونی اینجا..

گفتم : مهم نیست.. هر وقت دوست داره بیاد.. قول داده بود بعد از ظهر زنگ بزنه.. بی معرفت زنگ هم نزد انگار سرش خیلی شلوغه دیگه نیاد هم واسم مهم نیست.. اه اصلا بیخیال الان میام پیشت تنها نباشی...

گفت : نه عزیزم منم میرم خونه ی مامان اینا.. تو هم شب بیا اونجا.. گفتم باشه به مامان اینا سلام برسون..

دوباره چهره ام رفت تو هم...آرش مسخره ام میکرد. بین این حرفا یه حرفی شنیدم اول معنی اش و نفهمیدم...

آرش بود که گفت : محمدرضا اونور زیر سرش بلند شده که نمیاد ؟به سارینا گفتم :چی میگه؟گفت:هیچی..

التماسش کردم هم نگفت ..از علیرضا پرسیدم با یه صورت مهربون گفت:شوخی کرد.. داد زدم سرش و گفتم بهت میگم چی گفت؟دستمو کشید و منو برد دور تر از بچه ها گفت:مانیا شر به پا نکن... میدونم ناراحتی اما تو که با جنبه بودی؟اونم شوخی کرد  باهات..دوباره داد زدم علیرضا تفره نرو بگو چی گفت؟گفت این یه اصطلاحه که وقتی یه مرد یا یه زن یه کم شیطون میشن میگن زیر سرش بلند شده یعنی.. تو فکر یکی دیگه است..

از دور به آرش نگاه کردم که داشت با نگرانی بهم نگاه میکرد.. هق هق میکردم  علیرضا مهربون تر از همیشه گفت منظوری نداشت.. تو که آرش رو خوب میشناسی این بیرون امدنمون هم پیشنهاد آرش بود تا تو رو از ناراحتی در بیاره...

رفتم تو ماشین سرمو گذاشتم رو صندلی ماشین... گوشی علیرضا زنگ خورد و از من دور شد... شنیدم که داشت آدرس جایی رو میداد که ما بودیم..داد زدم علی مهمون دعوت نکنی ها؟اعصاب ندارم... با اشاره گفت: زشته....

دوباره سرمو گذاشتم رو صندلی و شوع کردم به گریه.. از دیشب باهاش حرف زدم دیگه ازش خبری نداشتم (از محمد)

تو فکر بودم که حس کردم یکی کنارم نشسته..منو گرفت تو بغلش .. چقدر این آغوش واسم آشنا بود.. عطرش..گرمای تنش...داشتم دیووننه میشدم.. جرات نداشتم چشامو باز کنم فقط گفتم:یعنی بیدارم؟

یه صدای خیلی آشنا بهم گفت   اره عشق من تو بیداری .. صدای محمد بود..

نگاش کردم... صورتمو با دستاش گرفت گفت مانیا چرا اینجوری شدی تو؟چته؟حالا دیگه مهمون نمیخوای؟اگه اون مهمون محمدرضات باشه چی اونم نمیخوای؟

نمیتونستم حرف بزنم... سریع از ماشین اومدم بیرون.. محمدرضا هم پیاده شد... تازه فهمیدم چی شده...جیغ زدم محمدرضا تویی؟تو که  قرار بود چهار روز دیگه بیای؟

پریدم تو بغلش و بوسش کردم.. دستشو چسبیدم.. گفت خیلی دلم واست تنگ شده بود...گفتم کی اومدی؟

گفت نیم ساعته پیش رسیدم گرمسار...دستم دور گردنش بود منو رو هوا چرخوند گفت شنیدم فکر بد کرده فرشته ی  من؟

گفتم فرشته ی تو غلط کرده فکر بد کنه...از روی دیوونه گی بود..علیرضا  اومد و گفت بیا مانیا خانوم خودتو کشتی واسه این تحفه؟

سرش جیغ کشیدم...و فرار کرد.. یک ساعت بعد برگشتیم..منو محمد اول رفتیم خونه ی ما...آخه محمد از راه رفته بود اونجا و لباساشو گذاشته بود خونمون..منم لباسامو عوض کردم اونم عوض کرد و با چمدون سوقاتی ها رفتیم خونه ی محمد اینا..

شب هم اومدیم خونه ی ما..دیدیم مامان اینا رفتن مهمونی..ساعت یک بود زنگ زدم به مامانم گفت ما تهران هستیم ایشالله فردا صبح میاییم....خوب دیگه زیاد حرف زدم این هم یه روز دیگه از زندگی من بود که اولش خیلی تلخ و آخرش زیادی شیرین تموم شد...مرسی که چشمای قشنگتون رو دوختید به خاطره ی من...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: fereshte تاريخ: چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
زین شاخه به ان شاخه پریدن ممنوع در ذهن به جز تو افریدن ممنوع غیر از تو ورود دیگران در قلبم عمرا... ابدا... هیچ...اکیدا ممنوع دوستان خیلی خیلی به دنیای مجازی من خوش امدید امیدوارم از من و وبم خوشتون بیاد من که همه رو دوست دارم

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to broken00heart00angel.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com